ms
روز اول تمام مسیر را راه میرفت... گاهی و فقط گاهی برای حفظ تعادلش دستم را میگرفت... بعد از مدتی وقتی غصههایش زیادتر شد، داروهایش قویتر شد، کمتر میتوانست راه برود... وقتی با هم تا پارک قدم میزدیم تمام مدت دستهای من را میگرفت... زمان گذشت... دیگر سخت راضی میشد به پارک هم بیاید میفهمیدم روز به روز پاهایش ضعیفتر میشود... بهانه میآورد... وقتی به اصرار زیاد من با هم قدمی میزدیم سنگینی بدنش را روی خودم حس میکردم... یک روز در میان آمپول... تمام بدنش اثر تزریق دارد... حالا خیلی وقت است که به بهانهٔ سردی هوا قدمی نزدیم... یاد روزی میافتم که ام آر آیش دستم بود و میخواندم... و مدام میخواندم که نوشته Multiple sclerosis و دوباره و سه باره میخواندم که شاید اشتباه بخوانم... چقدر شبهای سختی بود... تنها... وقتی دکتر ام آر آی را دید اول سه بسته قرص آرامبخش مختلف به من داد و معتقد بود حال من خیلی بدتر است... همان شبهای سخت و تنها که طبیعتاً هر کس میدید معتقد بود بهانه گیر شدم به شدت نیاز به یک همراه داشتم... همراهی که به ظاهر بود ولی در اصل سالها از همراهی با من فاصله داشت... خودم به خواست پزشکش برایش بیماریاش را توضیح دادم... جدی، بیدروغ، بیترس و دلهره... هنوز باورم نمیشود من همان آدم باشم هنوز باورم نمیشود... امروز با هم فیلم «طلا و مس» را دیدیم... برای بار چندم بود که فیلم را میدیدم... همدیگر را زیاد نگاه نمیکردیم و هر کدام گاهی از سر همذات پنداری اشک میریختیم...
باز هم خدا را شکر... دلم نمی خواهد هیچ روزی بیاید که ویلچرش را برانم...با همهٔ این غمها خو کردهام و نباید غمگین بنویسم... زندگیام به غم متصل است... فقط حیف که گاهی به زبانم قفل میزنند که نگو!
پ. ن: هر روز تا شب فکر میکنم چه بنویسم. امروز هرچند طلا و مس ذهنم را مشغول کرده بود سعی میکردم از نوشتن سرباز بزنم تا اینکه نوشتهٔ امروز آنی مرا جدی شکاند... انسانم آرزوست... اینجا ایران است!
پ. ن: این روزها بیشتر ساعت در اتاق خودم کار میکنم، فکر میکنم، تصمیم میگیرم، گریه میکنم، میخندم... باز هم تنها!... اینها که گفتم دردنامه نیست!